پشت لپ تاپ نشستهام. بهت زده به صفحه نمایش نگاه میکنم. خطوط پشت سرهم پایین میآیند. نه شعرند، نه داستان، اما بوی قصه میدهند. جایی در دل پیکسل ها، انگار زنی نشسته که هزارویک شب وقت دارد تا با هر نفس روایتی تازه بسازد.
نوشتهها یکی یکی ظاهر میشوند. اولش فقط جواب میدهد، بعد شروع میکند به پرسیدن، بعدتر به پیشنهاددادن، و ناگهان شروع میکند به داستان گفتن، اما نه داستانی ازپیش نوشته، نه قصهای که پیشتر گفته شده باشد؛ این داستانی است که همین حالا دارد به دنیا میآید، داستانی که من هم در آن سهم دارم؛ جواب هایم، سؤال هایم، حتی سکوت هایم، فرم و محتوای قصه را تغییر میدهند.
تا همین چند سال پیش، روایت در جهان دیجیتال هم بیشتر بازتولید روایتهایی بود که آدمها نوشته بودند، و ماشین فقط منتقلشان میکرد؛ گویی فناوری فقط یک واسطه بود. اما حالا ماجرا فرق کرده: حالا، خود ماشین یاد میگیرد، و نه فقط از یک برنامه خشک و قاعده محور، که از رفتار و زبان و ظرافتهای کلامی من؛ حالا، ماشین نه صرفا پردازنده فرمان، که هم نویسنده است، شریک است، راوی است.
این تفاوت بزرگ روایتهای تعاملی برپایه هوش مصنوعی است با آنچه پیش از این میشناختیم. ادبیات چاپی، حتی در خلاقترین فرم هایش، روایتی ازپیش ساخته است: تو آن را ورق میزنی، جملهها را میخوانی و تجربه اش میکنی؛ در بهترین حالت، میتوانی تأویلت را به آن اضافه کنی یا در ذهن خودت دنباله اش را تصور کنی. اما هیچ کدام از اینها به خود متن دست نمیزند.
در روایتهایی که با برنامه نویسی سنتی خلق شدهاند، مثلا در بازیهای تعاملی یا داستانهای شاخهای، تو حق انتخاب داری، اما انتخاب هایت از پیش تعیین شدهاند: چهار و -نَه- اصلا چهل مسیر است؛ یکی را انتخاب میکنی و ادامه میدهی. ساختار کلی تغییر نمیکند. درواقع تو داری از درختی بالا و پایین میآیی که کسی دیگر آن را کاشته.
اما، وقتی پای هوش مصنوعی وسط میآید، آنچه میبینی، آنچه میشنوی و حتی آنچه نوشته میشود از دل ارتباط و یادگیری زنده بیرون میآید، مثل گفت وگوی واقعی با انسانی دیگر، مثل لحظهای که خاطرهای از ذهنت بیرون میجهد فقط، چون کسی نامی آشنا را زمزمه میکند.
داستان از دل دادهها بیرون نمیجهد، در دل گفتوگو زاده میشود: هر بار تازه، هر بار زنده. این دیگر فقط روایت نیست، یک تجربه است، تجربهای از خلاقیت مشترک انسان و ماشین.
برای من، این تجربه چیزی شبیه رؤیاست: گاهی دلچسب، گاهی ترسناک، چون مرز میان خالق و مخلوق، میان راوی و روایت شونده، مدام جا به جا میشود. چه کسی قصه را میسازد: من یا او، یا هردو با هم، بی آنکه بدانیم چطور؟
شاید این همان جایی است که ادبیات الکترونیک دارد پوست میاندازد، از بسترهای صرفا چندرسانهای، از فرمهای تعاملی ساده، به سوی روایتهایی هوشمند که مثل آینهای نورانیْ ذهن ما را منعکس میکنند و گاه حتی از آن پیشی میگیرند. اینجا، هر قصه بی نهایت بار میتواند گفته شود، و هر بار هم متفاوت.
به این فکر میکنم که، اگر داستانها به ما میگفتند که جهان چگونه بوده، حالا شاید دارند میپرسند: «تو دوست داری جهان چگونه باشد؟» و هوش مصنوعی، مثل یک شهرزاد دیجیتال، با هر بار گفتن، جهانی را شکل میدهد: گاه رؤیایی، گاه آشفته، اما همیشه نو.
در این جهان تازه، دیگر روایتها را نمینویسیم، بلکه آغاز میکنیم و بعد به تماشایشان مینشینیم، درست همان طورکه در خواب داستانهایی را میبینیم که نمیدانیم از کجا آمدهاند.
اگر بخواهم فرق روایت سنتی و روایتگری هوش مصنوعی را در یک جمله بگویم، باید بگویم یکی قصهای است که برای ما تعریف میشود، دیگری قصهای است که با ما ساخته میشود.
شاید روزی برسد که دیگر برای نوشتن درونم را نکاوم؛ کافی است بنشینم، واژهای بگویم، تصوری بخواهم، و آن سوی صفحه ماشینی بنویسد. نه از من تقلید کند، که از من پیشی بگیرد؛ نه فقط قصهای بگوید، که مرا هم بازنویسی کند. آن وقت، چه کسی نویسنده است: من که آغازش کردم، یا او که بهتر تمامش کرد؟